در بررسی مبانی معرفتی سران فرقه ضاله بهائیت پس از ادعای الوهیت، نوبیت به ادعای خاتمیت می رسد. البته، در اظهارات و ادعاهای رهبران بهائیت، سیر جریان بر عکس است؛ یعنی از بابیت و قائمیت و نبوت شروع کرده، به الوهیت رسیده اند؛ اما با توجه به اهمیت این مباحث، ما ابتدا به بررسی ادعای الوهیت، سپس به دیگر موارد پرداخته ایم. آنها خود را در ردیف پیامبران الهی، مانند موسی، عیسی، ابراهیم و نوح (علیهم السلام)، بلکه بالاتر فرض می کنند و در نهایت به نسخ شریعت اسلام و انکار ختم نبوت می رسند.
نبوت، از اصول دین اسلام است که طبق آیه قرآن به پیامبر اعظم(ص) ختم شده است. صریح ترین آیه قرآن در این زمینه، آیه 40 سوره احزاب است که خداوند می فرماید: «ما کانَ مُحَمَّدّ أَبا أَحَدِِ من رِجالکُم و لکِن رَسُوِلَ اللهِ وَ خاتَمَ النَّبِیینَ وَ کانَ الله بِکُلَّ شَیء عَلِیما»؛ محمد پدر احدی از مردان فعلی شما نیست؛ بلکه فرستادۀ خدا و خاتم پیامبران است و خدا به هر چیزی داناست.
آیت الله سیدمحمدحسین طباطبایی
علامه طباطبائی در تفسیر المیزان در توضیح خاتم نوشته است؛ «کلمه [خاتم] – به فتح تاء – به معنای هر چیزی است که با آن، چیزی را مهر کنند، مانند طابع و قالب، که به معنای چیزی است که با آن چیزی را طبع نموده، یا قالب زنند و مراد از «خاتَمَ النَّبِیین»بودن آن جناب، این است که نبوت با او ختم شده و بعد از او دیگر نبوتی نخواهد بود. رسول، عبارت از کسی است که حامل رسالتی از خدای تعالی به سوی مردم باشد و نبی آن کس است که حامل خبری از غیب باشد و آن غیب، عبارت از دین و حقایق آن است و لازمه این حرف این است که وقتی نبوتی بعد از رسول خدا(ص) نباشد، رسالتی هم نخواهد بود؛ چون رسالت، خود یکی از اخبار و انبای غیب است. وقتی بنا باشد انبای غیب منقطع شود و دیگر نبوتی و نبی ای نباشد، قهراً رسالتی هم نخواهد بود. از اینجا روشن می شود که وقتی رسول خدا(ص) خاتم النبیین باشد، خاتم الرسل هم خواهد بود.»
اما بهائیان در توجیه این آیه می گویند:
«در قرآن، سورۀ الاحزاب، محمد رسول الله را خاتم النبیین فرموده. جمال مبارک – جل جلاله – در ضمن جمله مزبوره می فرماید: مقام این ظهور عظیم و موعود کریم، از مظاهر سابقه بالاتر است؛ زیرا نبوت، به ظهور محمد رسول الله ختم گردید و این دلیل است که ظهور موعود عظیم، ظهورالله است و دور نبوت منتهی گردید، زیرا که رسول الله، خاتم النبیین بوده.»
اما نکته اینجاست که ایم مدعیان نبوت، در موارد متعددی به خاتمیت رسول اکرم(ص) اقرار کرده اند و در آثار آنان مکتوب است. میرزاحسین علی نوری می نویسد: «کما انتم تقرئون فی الکتاب بان الله لما ختم النبوۀ بحبیبه بشر العباد بلقائه و کان ذلک حتم محتوم»؛ همان طور که شما در قرآن می خوانید، خدای بزرگ، آن گاه که نبوت را به حبیبش پایان بخشید، بندگان را به لقای خود بشارت داد و این امری حتمی است. یا «الصلوۀ والسلام علی سید العالم و مربی الامم الذی به انتهت الرسالۀ و النبوۀ و علی آله و اصحابه دائماً أبداً سرمدا»؛ سلام و درود بر آقای اهل عالم و پرورش دهندۀ امت ها؛ کسی که به او نبوت و رسالت پایان یافته و برخاندان و دوستانش سلام و درود دائمی و ابدی و سرمدی باد. یا در جایی دیگر می نویسد:
((لان الله تبارک و تعالی بعد الذی ختم مقام النبوۀ فی شأن حبیبه و صفیه و خیرته من حلقه کما نزل فی ملکوت العزۀ و لکنه رسول الله و خاتم النبیین وعد أبصار بلقائه یوم القیمۀ ظهور المسجد کما ظهر بالحق))؛ زیرا که خدای تعالی پس از آنکه مقام نبوت را دربارۀ حبیبش برگزیده و به بهترین بندگان پایان بخشد، همان طور که در ملکوت عزت (قرآن) نازل شده است؛ ولکن محمد رسول خداست و پایان دهندۀ انبیا. بندگان را به لقایش وعده داده است و این از جهت عظمت ظهور بعد است، به همان ترتیب که به حق آشکار شد.
اینها نمونه هایی از اعترافات صریح رهبر بهائیت دربارۀ خاتمیت است؛ اما با این حال، همان علم بدون عمل و پیروزی از نفس، کار آنها را به انکار خاتمیت و ادعای نبوت می کشاند و نویسندگان و مبلّغان بهائی به توجیه آن می پردازند. مبلغان بهائی در توجیه نبوت باب و بها، دلایلی ذکر کرده اند که در ادامه نقل و نقد می کنیم.
الف- میرزاابوالفضل گلپایگانی، مشهورترین مبلّغ بهائی، در کتاب فرائد، تقریر را یزرگ ترین برهان حقانیت یک پیامبر می داند و می نویسد: در چگونگی استدلال به دلیل تقریر: دلیل تقریر، اکبر دلیلی است که علمای اعلام در تفریق بین الحق و الباطل به آن تمسک جسته اند و در کتب مصنفات خود به آن مبسوطاً و مفصلاً استدلال فرموده اند و تقریر این دلیل، بدین گونه است که اگر نفسی مدعی مقام شلرعیت شود و شریعتی تشریع نماید و آن را به خداوند تبارک و تعالی نسبت دهد و آن شریعت نافذ گردد و در عالم باقی ماند، این نفوذ و بقا برهان حقیقت آن باشد؛ چنانکه بالعکس، زهوق و عدم نفوذ، دلالت بر بطلان دعوت زائلۀ غیر باقه نماید؛ خاصه اگر نفوذ و بقای کلمه حق، چنانکه عادۀالله در ارسال رسل و تشریع شرایع به آن جاری شده است، به علوم و معارف کسبیه یا به عصبیت و معاونت قومیه یا به مکنت و ثروت ظاهریه یا به تسلط و عزت دنیویه متعلق و مربوط نباشد در این صورت، حتی بر فلاسفه که تتبع علل نمایند نیز حجت بالغ گردد و نفوذ و بقای آن به صرف ارادۀ عیبیۀ الهیه انتساب یابد؛ چه وجود معلول بدون علت، متصور و معقول نباشد و خلاصۀ القول، حق جل جلاله در جمیع کتاب مقدسۀ سماویه به این برهان عظیم احتجاج فرموده و بقای حق و زهوق و زوال باطل را آیت کبری و دلیل اعظم شمرده است؛ و خصوصاً در قرآن مجید، تصریحاً و تمثیلاً در مواضع متعدده، این مسئله نازل گشته؛ چنانکه در ایه 16 سورۀ مبارکۀ شوری می فرماید: «وَالَّذِینَ یِحَاجُّونَ فِی الله مِن بَعدِ ما استُجِیبَ لَهُ حُجَّتُهم داحِضَۀ عندَ رَبَّهِم وَ عَلَّیهِم غَضَبُ وَ لَهُم عَذابّ شَدِیدُ» ترجمۀ آیۀ شریفه این است که کسانی که محاجّه و مجادله می کنند در امر خداوند بعد از آنکه اجابت کرده شد، یعنی خلق قبول نمودند و اجابت کردند، حجت ایشان باطل و زایل است نزد پروردگار و غضب الهی بر ایشان احاطه نماید و عذاب شدید نازل گردد. و سورۀ شوری، مکیه است و وقتی نازل شد که اصحاب حضرت رسول خدا (ص) جمعی قلیل بودند؛ مع ذلک می فرماید که پس از آنکه این جمیع قبول کردند و اجابت نمودند خدا را، من بعد حجت مجادل باطل باشد و احتجاج شان سبب نزول خشم خداوند گردد و سبب همین است که بر هر عاقل مُتفرّس، اگر اندکی تأمل نماید، واضح می شود که جز خداوند تبارک و تعالی، احدی قادر بر انفاذ و ابقای شرایع نباشد.