وب سایت افق نور

تلاش وب سایت افق نور ، ترویج فرهنگ بسیج است

وب سایت افق نور

تلاش وب سایت افق نور ، ترویج فرهنگ بسیج است

وب سایت افق نور

پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد.امام خمینی(ره)
ایمیل: websiteofoghenoor@yahoo.com
جیمیل: websiteofoghenoor@gmail.com
کانال ایتا:https://eitaa.com/ofoghenoor1

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با موضوع «خلاصه ای از زندگینامه شهدا :: زندگینامه شهید مهدی زین‌الدین» ثبت شده است

ــ بسيج شجرة طيبّه و درخت تناور و پرثمري است كه شكوفه‌هاي آن بوي بهار وصل و طراوات یقين و حديث عشق مي‌دهد.

ـ تشكيل بسيج در نظام جمهوري اسلامي ايران يقيناً از بركات و الطاف جلية خداوند تعالي بود كه بر ملت عزيز و انقلاب اسلامي ايران ارزاني شد.

                                                                                               امام خمینی (ره)

ـ پيوند ميان بسيجيان عزيز و حضرت ولي عصر (ارواحناه و فداه) مهدي موعود عزيز يك پيوند ناگسستني و هميشگي است.

ـ بسياري از پيشرفتها و موفقيتهاي نظام اسلامي در عرصه‌هاي مختلف مرهون تفكر و ميل بسيجي است.

                                                                مقام معظم رهبری (مدظله العالی)


زندگینامه شهید مهدی زین‌الدین

مهدی زین‌الدین در سال ۱۳۳۸ در کانون گرم خانواده‌ای مذهبی، متدین و از پیروان مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود.

مادرش كه بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش كوشش فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردان فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم می‌داد.

نبوغ و استعداد مهدی باعث شد كه او در اوان كودكی قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان در اوقات بیكاری به پدرش كه كتابفروشی داشت، كمك می‌كرد و به عنوان یك فرزند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری می‌داد.

مهدی در دوران تحصیلات متوسطه به لحاظ زمینه‌هایی كه داشت با مسائل سیاسی و مذهبی آشنا و در این مدت روح تشنه خود را با نصایح ارزنده و هدایتگر آن شهید محراب آیت‌الله مدنی (ره) سیراب می‌نمود.

به همین دلیل از حضرت آیت‌الله مدنی بسیار یاد می‌كرد و رشد مذهبی خود را مدیون ایشان می‌دانست. در مسیر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی، پدر شهیدان مهدی و مجید زین‌الدین برای بار دوم از خرم‌آباد به سقز تبعید شد. این امر باعث شد تا مهدی كه خود در مبارزات نقش فعالی داشت دوری پدر را تحمل كند و سهم پدر را نیز در مبارزات خرم‌آباد بر دوش كشد.

در ادامه مبارزات سیاسی دوران دبیرستان، كینه عمیقی نسبت به رژیم پهلوی پیدا كرد و زمانی كه حزب رستاخیز شروع به عضوگیری اجباری می‌نمود. مهدي زین‌الدین به عضویت این حزب درنیامد و با سوابقی كه از او داشتند از دبیرستان اخراجش كردند.
به ناچار برای ادامه تحصیل، با تغییر رشته از ریاضی به طبیعی موفق به اخذ دیپلم گردید و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقیت، توانست رتبه چهارم را در بین پذیرفته‌شدگان دانشگاه شیراز بدست آورد.

این امر مصادف با تبعید پدرش به جرم حمایت از امام خمینی(ره) از خرم‌آباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصیل و ورود جدی‌تر ایشان در سنگر مبارزه پدرش شد.

پس از مدتی پدرش از سقز به اقلید فارس تبعید شد. این ایام كه مصادف با جریانات انقلاب اسلامی بود، پدر با استفاده از فرصت پیش‌آمده، مخفیانه محل زندگی را به قم انتقال داد. مهدی نیز همراه سایر اعضای خانواده، از خرم‌آباد به قم آمد و در هدایت مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهده‌دار شد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین كسانی بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگی شد و با تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، برای انجام وظیفه شرعی و اجتماعی خود و حفظ و حراست از دست‌آوردهای خونین انقلاب، به این نهاد مقدس پیوست.

 

ابتدا در قسمت پذیرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظیفه كرد. در زمان مسئولیت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئه‌های پیچیده ضدانقلاب در شهر خونین و قیام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداری از بینش عمیق سیاسی، در خنثی كردن حركتهای انحرافی و ضدانقلابی گروهكهای آمریكایی نقش به سزایی داشت.

با آغاز جنگ تحميلي، مهدي زین‌الدین بی‌درنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامی، به همراه یك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بی‌امان علیه كفار بعثی پرداخت. پس از مدتی مسئول شناسایی یگانهای رزمی شد و بعد از آن نیز مسئول اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد گردید.

در این مسئولیتها با شجاعت، ایمان و قوت قلب،‌ تا عمق مواضع دشمن نفوذ می‌كرد و با شناسایی دقیق و هدایت رزمندگان اسلام، ضربات كوبنده‌ای بر پیكر لشكریان صدام وارد می‌آورد. بخشی از موفقیتهای بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عملیات فتح‌المبین، مرهون تلاش و زحمات ایشان و همكارانش در زمان تصدی مسئولیت اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و محورهای عملیاتی بود.

دلاور رزمنده مهدي زین‌الدین در عملیات بیت‌المقدس مسئولیت اطلاعات - عملیات قرارگاه نصر را برعهده داشت و به خاطر لیاقت، ایمان، خلوص، استعداد رزمی و شجاعت فراوان، در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ علی‌بن ابیطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبدیل شد - انتخاب گردید.

در عملیات رمضان، تیپ علی‌بن ابیطالب(ع) جزو یگانهای مانوری و خط‌شكن بود و با قدرت فرماندهی و هدایت وي به لشكر تبدیل شد. لشكر مقدس علی‌بن ابیطالب(ع) در تمام صحنه‌های نبرد سپاهیان اسلام (عملیات محرم، والفجرمقدماتی، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان یكی از یگانهای همیشه موفق، نقش حساس و تعیین كننده‌ای را برعهده داشت.

از خصوصیات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شكنی شبهای عملیات و جنگیدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت‌ترین پاتكها به خاطر این روحیه بود. روحیه‌ای كه اساس و بنیان آن بر ایمان و اعتقاد به خدا استوار بود. مجاهدت دائمی او برای خدا بود و هیچگاه اثر خستگی روحی در وجودش دیده نمی‌شد.

 

مهدي زین‌الدین در كنار تلاش بی‌وقفه، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت كه جبهه‌های نبرد، مكانی مقدس است و انسان دراین مكان، به خدا تقرب پیدا می‌كند. همیشه به رزمندگان سفارش می‌كرد كه به تزكیه نفس و جهاد اكبر بپردازند. او همواره سعی می‌كرد كه با وضو باشد. به دیگران نیز تاكید می‌نمود كه همیشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسیار داشت و با قرآن مجید مانوس بود و به حفظ آیات آن می‌پرداخت. به دلیل اهمیتی كه برای مسائل معنوی قایل بود نماز را به تانی و خلوص مخصوصی به پا می‌داشت. فردی سراپا تسلیم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبی از همان دوران كودكی در زندگی مهدی متجلی بود.

با علاقه خاصی به بسیجی‌ها توجه می‌كرد. محبت این عناصر مخلص در دل او جایگاه ویژه‌ای داشت. برای رسیدگی به وضعیت نیروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، یگانها و مقرهای لشكر سركشی می‌نمود و مشكلات آنان را رسیدگی و پیگیری می‌كرد. همواره به برادران سفارش می‌كرد كه نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و همیشه خودشان را نسبت به آنها بدهكار بدانند و یقین داشته باشند كه آنها حق بزرگی بر گردن ما دارند.

شیفتگی و محبت ویژه‌ای به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختی كه از ولایت فقیه داشت از صمیم قلب به امام خمینی(ره) عشق می‌ورزید. با قبلی مملو از اخلاص، ایمان و علاقه از دستورات و فرامین آن حضرت تبعیت می‌نمود. به دقت پیامها و سخنرانیهای ایشان را گوش می‌داد و سعی می‌كرد كه همان را ملاك عمل خود قرار دهد و از حدود تعیین شده به هیچ وجه تجاوز نكند.

می‌گفت: ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببینیم از آن كانون و مركز فرماندهی چه دستوری می‌رسد، یك جان كه سهل است، ای كاش صدها جان می‌داشتیم و در راه امام فدا می‌كردیم. او در سخت ‌ترین مراحل جنگ با عمل به گفته‌های حضرت امام خمینی(ره) خدمات بزرگی به جبهه‌ها كرد. حفظ اموال بیت‌المال برای شهید زین‌الدین از اهمیت خاصی برخوردار بود. همواره در مسئولیت و جایگاهی كه قرار داشت نهایت دقت خود را به كار می‌برد تا اسراف و تبذیر نشود. بارها می‌گفت: در مقابل بیت‌المال مسئول هستیم.

در استفاده از نعمتهای الهی و حتی غذای روزمره میانه‌روی می‌كرد. او خود را آماده رفتن كرده بود و همواره برای كم كردن تعلقات مادی تلاش می‌كرد. ایثار و فداكاری او در تمام زمینه‌ها، بیانگر این ویژگی و خصوصیتش بود.

برای اخلاص و تعهد آن شهید كمتر مشابهی می‌توان یافت. او جز به اسلام و انجام تكلیف الهی خود نمی‌اندیشید. در مناجات و راز و نیازهایش این جمله را بارها تكرار می‌كرد:

ای خدا! این جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پیروز كن.

او شخصیتی چند بعدی داشت: شخصیتی پرورش یافته در مكتب انسان ساز اسلام. خیلی‌ها شیفته اخلاق، رفتار، مدیریت و فرماندهی او بودند و او را یك برادر بزرگتر و معلم اخلاق می‌دانستند. زیرا او قبل از آنكه لشكر را بسازد، خود را ساخته بود.
اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضای مسئولیتهای نظامی‌اش كه دارای صلابت و قدرت خاصی بود، زمانی كه با بسیجیان مواجه می‌شد برادری صمیمی و دلسوز برای آنها بود.

مهدی زین‌الدین در زمینه تربیت كادرهای پرتوان برای مسئولیتهای مختلف لشكر به گونه‌ای برنامه‌ریزی كرده بود كه در واحدهای مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جریان كارها باشند. می‌گفت:

من خیالم از لشكر راحت است. اگر چند ماه هم در لشكر نباشم مطمئنم كه هیچ مسئله‌ای به وجود نخواهد آمد.

او یكی از فرماندهان محبوب جبهه‌ها به شمار می‌آمد. فرماندهی كه نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و این نورانیت به اطرافیان نیز سرایت كرده بود.

سردار رحیم صفوی جانشین محترم فرماندهی كل سپاه درباره او می‌گوید: شهید مهدی زین‌الدین فرماندهی بود كه هم از علم جنگی و هم از علم اخلاق اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه‌های جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود.

در آبان سال 1363 مهدي زین‌الدین به همراه برادرش مجید (كه مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشكر علی‌بن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت می‌كنند. در آنجا به برادران می‌گوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم.

موقعی كه عازم منطقه می‌شوند، راننده‌شان را پیاده كرده و می‌گویند: خودمان می‌رویم. حتی در مقابل درخواست یكی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، مهدی به او می‌گوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم.

فرمانده محبوب بسیجی‌ها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شركت در عملیات و صحنه‌های افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاكی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.

همان طور كه برادران را توصيه مي‌كرد: ما بايد حسين‌وار بجنگيم؛ حسين‌وار جنگيدن يعني مقاومت تا آخرين لحظه؛ حسين‌وار جنگيدن يعني دست از همه چيز كشيدن در زندگي؛ اي كاش جانها مي‌داشتيم و در راه امام حسين(ع) فدا مي‌كرديم؛ از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و مي‌گفت عمل كرد و عاشقانه به ديدار حق شتافت.

پيكر پاك سردار مهدي زين‏الدين به همراه برادرش مجيد، پس از تشييعي با شكوه در گلزار شهدای علی بن جعفر قم در كنار هم به خاك سپرده شدند.

 

متن وصيتنامه سردار شهيد مهدي زين الدين

بسمه تعالی

اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسین(ع) است. هیچ كس نمی‌تواند پاسداری از اسلام كند در حالی كه ایمان و یقین به اباعبدالله ‌الحسین(ع) نداشته باشد. اگر امروز ما در صحنه‌های پیكار می‌رزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته كه به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد، به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین(ع) است. من تكلیف می‌كنم شما «رزمندگان» را به وظیفه عمل كردن و حسین‌وار زندگی كردن. در زمان غیبت كبری به كسی «منتظر» گفته می‌شود و كسی می‌تواند زندگی كند كه منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبی می‌خواهد.
در این وصیتنامه فقط مقدار بدهکاری‌ها و بستانکاری‌ها را جهت مشخص شدن برای بازماندگان و پیگیری آنها می نویسم،به انضمام مسائل شرعی دیگر.

1- مسائل شرعی:

الف)نماز: به نظرم نمی آید بدهکار باشم.ولی مواقعی از اوان ممکن است صحیح نخوانده باشم،لذا یکسال نماز ضروری است خوانده شود.
ب)روزه:تعداد190روزه قرض دام وتنوانستم بگیرم.
ج)خمس:سی و پنج هزار ریال به دفتر آیت الله پسندیده بدهکار هست.
د)حق الناس:وای از آتش جهنم و عالم برزخ،خداوند عالم بصیراست.

2- مادیات

الف:بدهکاریها:

1- مبلغ شش هزار تومان معادل شصت هزار ریال به طرح و عملیات ستاد مرکزی بدهکارم،البته قبض دویست هزار ریال است،ولی ازاین مبلغ شصت هزار ریال بدهی بنده است.
2-وام یک میلیون ریالی از ستاد منطقه 1گرفته ام که ماهانه بیشتر ازهزار ریال باید بدهم، از این مبلغ هزار و هفتصد و پنجاه تومان حق مسکن را سپاه می دهد و دویست و پنجاه تومان از حقوقم کسر نمایند.
3-پنجهزار ریال به آقای مهجور (ستاد لشگر) پول نقد بدهکارم و پرداخت شد توسط در گاهی.

ب - بستانکاریها:

1-مبلغ هفتاد و پنج هزار ریال رهن منزل که به آقای رحمانی توفیقی جهت منزل مسکونه داده بودم و طلبکارم.این منزل را بمدت یکسال اجاره نمودم. باتفاق های رحمان توفیقی که ما در طبقه بالا و رحمان در طبقه پایین زندگی می کردند و ظاهرا شهیدحسن باقری از طریق آقای استادان منزل را از شخصی بنام معاضدی(صاحب اصلی خونه)اجاره کرده بودند،ولی نامبرده یکسال است که مبلغ فوق را مستردننموده است.

2- مقداری پول هم که مبلغ آن را نمیدانم (یادم نیست)نزد پدرم داشته‌ام و مقداری هم مجددا اگر به پدرم داده‌ام جهت بدهی‌ها
پدرم برای خانه‌ای که خریده بود تا با آن زندگی کنیم ولی خانه متعلق به پدرم می‌باشد و من فقط مبلغ فوق ویکصد هزار تومان وام مندرج در بند2. بدهکاریها ره از مبلغ نهصد و سی هزار تومان وجه بابت خانه مسکونی که پدرم خریده بوده است را داده‌ام که در صورت مرگ من و فروش خانه مستدعی است.باقیمانده وام را به سپاه برگردانده و طلبکاری من از پدرم رابه همسر و فرزندم بدهید و باقیمانده پول خانه هم طبیعتا به پدرم میرسد.مطلب دیگری به ذهنم نمی‌رسد و اگر کسی مراجعه کرد با توجه به وصییت من اقدام نمایید.

 

پدر شهیدان سردار سرلشگر مهدی و مجید زین‌الدین بعد از مدت‌ها دست و پنجه نرم كردن با بیماری، 13 بهمن 1389 دار فانی را وداع گفت.

مرحوم عبدالرزاق شیخ زین‌الدینی از انقلابیون دوران سیاه شاهنشاهی بود كه خدمات ارزنده‌ای در قالب شركت در گروه‌های مردمی به انقلاب اسلامی ارائه كرده و حتی مدتی از عمر خود را در تبعید بسر می‌برد.

خاطره‌اي از بسيجي لشكر 17 علي‌بن ابي‌طالب در باره شهيد زين‌الدين:

یکی از بسیجیان لشکر 17 علی ابن ابیطالب این گونه روایت کرده است: یکی از شب ها که نوبت نگهبانی داشتم، بعد از اتمام پستم ، خسته و کوفته آمدم به سنگر تا نگهبان بعدی را بیدار کنم. دیدم بیرون چادر کسی خوابیده است. از فرط بی خوابی مغزم کار نمی کرد. گمانم آمد همان برداری است که نوبتش است. با قنداق اسلحه به پهلویش زدم و خوابش را پاره کردم و گفتم:«پاشو، نوبت نگهبانی شماست.»

آن بنده خدا هم بلند شد، و اسلحه را گرفت و خسته نباشیدی گفت و رفت سر پست . از زور خستگی، اصلا صورتش را ندیدم.
شاید حدود یک ساعت بعد، برادری که باید بعد از پست من نگهبانی می داد بیدارم کرد و گفت: «چرا من رو بیدار نکردی؟! پست و همین طوری ول کردی به امان خدا؟ اسلحه رو کجا گذاشتی؟ الان پاسبخش بیاد ، آبرو نمی مونه برامون.»

از تعجب خواب از سرم پرید. گفتم: «من دیشب به هوای تو ، یه بنده خدایی رو بیدار کردم. اونم اسلحه رو گرفت و رفت.»

یاد اسلحه که افتادم ، دلم خالی شد. مثل فشنگ از جا پریدم و رفتم سر پست نگهبانی. اصلا امیدوار نبودم کسی را آن جا ببینم ، اما دیدم. کنارش که رفتم ، قبل از این که خودش را بشناسم ، اسلحه خودم را شناسایی کردم. خیالم که راحت شد ، تا آمدم حرفی بزنم ، چشمم روی صورت آن بنده خدا قفل شد. اول فکر کردم اشتباه کردم ولی زود مطمئن شدم که ایشان فرمانده لشکرمان ، «آقا مهدی زین الدین» هستند.

زبانم نمی چرخید که یک کلمه حرف بزنم. از خجالت قلبم می خواست بایستد. بماند که با چه زحمتی ، آقا مهدی را راضی کردم که اسلحه را به خودم بدهد و برود استراحت کند. اصرار داشت که پست را تمام کند و من بروم استراحت کنم.

ظاهرا ایشان نصف شب از شناسایی بر گشته بود. وقتی می بیند بچه ها توی چادر خوابیدند، برای آن که خواب آن ها را به هم نزند ، همان جا بیرون چادر می خوابد که از بخت بد ، من سر رسیدم و بیدارش کردم.

خاطره‌اي از سردار علی حاجی زاده یکی از همرزمان شهید زین الدین

شهادت شهيد زين‌الدين تعبير خواب يكي از همرزمان ما بود.

۴۸ ساعت قبل از شهادت مهدي زين‌الدين با ماشيني كه به دستور وي از لجستيك لشكر به بنده واگذار شده بود با شهيد زين الدين به مقر لشكر در سردشت آمديم و شب خاطره‌انگيزي را با هم سپري كرديم؛ فرداي آن شب شهيد زين‌الدين از بنده كليد ماشين را خواست؛ بنده به شهيد زين‌الدين گفتم «اين ماشين هم مثل موتور شهيد همت در جزيره مجنون نشود».

وي به ماجراي موتور شهيد همت اشاره كرد و گفت: در جزيره مجنون يك موتور داشتم و آن‌ را در اختيار هيچ كسي قرار نمي‌دادم؛ هر كسي كه پيش شهيد زين‌الدين مي‌رفت تا وي وساطت كند كه موتور را به او دهم، نتيجه‌اي نداشت؛ شرايط به همين منوال سپري ‌شد تا اينكه در عمليات خيبر در جزيره مجنون متوجه شدم كه موتور نيست ، به سرعت پيش شهيد زين‌الدين رفتم و جريان را با او در ميان گذاشتم شهيد زين‌الدين به من گفت « نگران نباش، حاج همت به موتور احتياج داشت، به همين دليل از من خواست كه آن موتور را به او دهم و من هم نتوانستم حرفش را رد كنم و موتور را به او دادم» ولي بعد از چند ساعت متوجه شديم كه حاج همت بر اثر اصابت خمپاره‌ روي موتور به شهادت رسيده است.

با درخواست شهيد زين‌الدين كليد ماشين را به وي دادم و خودم به مهاباد آمدم، نصف شب يكي از بچه‌هاي شاهرود خوابي ديده بود كه رژيم بعث لشكر را بمباران كرده است و همه بچه‌ها ايستاده‌اند و قلب‌هايشان آتش گرفته است.

صبح آن روز به سراغ يكي از بچه‌هايي كه تعبير خواب مي‌دانست، رفتيم و او گفت «قرار است بلايي به سر لشكر بيايد، برويد صدقه جمع كنيد و دعاي رفع بلا را بخوانيد»؛ كمتر از چند ساعت متوجه شديم كه شهيد زين الدين و برادرش مجيد در همان ماشيني كه ۲ روز قبل از بنده تقاضا كرده بودند به شهادت رسيدند و خبر شهادت مهدي زين‌الدين تمام قلب‌ها را آتش زد و خواب آن رزمنده تعبير شد.

ده خاطره از شهيد مهدي زين‌الدين

1) عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم:«چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت:«نمی خواست. خودمون بندش می اوریم.»
2) عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
3) سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.
4) شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»
5) جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس امنیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت«هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین.» همان شد.
6) اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.»
7) بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»
8) ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.
9) چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.
10) توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزها نمی‌رسم کمکتون کنم. ولی ظرف‌های شب با من»

روحش شاد و یادش گرامی 

ofoghenoor.ir